به زودی قلب خـــــــــــــــــــــــــــــــاکی به blogfa انتقال داده خواهد شد...امضاء::مدیر وبلاگ تــــــک رو
.......................................................................................................................................................................
روباهى داشت با موبایلى شماره میگرفت زاغه از بالاى
درخت گفت:
پایین آنتن نمیده بده برات شماره بگیرم!!
روباه تا موبایل رو داد به زاغ
زاغ گفت: این عوض اون قالب پنیری که کلاس سوم
ابتدایى ازم زدی .....پدر سگ!!
[ ]
+ نوشته شده در ساعت 6:56 عصر توسط محـــــمد
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد..
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد از خواب برخاست،کشتی میآمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟
آنها در جواب گفتند: ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم...!
آسان میشه دلسرد شد وقتی که بنظر میرسه کارها به خوبی پیش نمیره، اما نباید امید رو از دست داد چون خدا در کار زندگی ماست، حتی بین درد و رنج.
دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن بود به یاد بیارین که شاید علامتی باشه برای : فراخوندن رحمت خدا...
ســـــــــــــــــــــــلام
به حــــــــــــرف آسونه ولی
وقتی همه ی درا به روت بسته میشــــــــــه
وروزی صــــــــــــــــــــــدبار آرزوی مرگ میکنی،
بازم از خــــــــــــــــدا گله وشکایت میکنی ومیگی خـــــــــــــــــــــــدایا چرا من؟
در صورتی که قلبـــــــــــــــــــــــــــــا ایمان داری که فقط تونیستی همه ممکنه این حس رویه روزی تجربه کنن،
ولی مجبوری با این حرفاخودتو تسکین بدی.
[ ]
+ نوشته شده در ساعت 10:25 صبح توسط محـــــمد
کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .
خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد .
پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا !
یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .
- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟
چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقی نداره . فقط ... ،
فقط دردش کم باشه !
[ ]
+ نوشته شده در ساعت 2:44 صبح توسط محـــــمد
در کودکی به این فکر می کردم که باید دنیا را تغییر دهم و بسازم. کمی که بزرگ تر شدم فهمیدم
که دنیا را نمی توان عوض کرد. در جوانی تصمیم گرفتم که کشورم را بسازم و متحول کنم
اما بعد از مدتها فهمیدم که از پس این کار برنمی آیم. بعدها تصمیم گرفتم
که شهرم را بسازم و به مدینه فاضله مبدل سازم اما بعد از مدت ها
فهمیدم که این کار هم نشدنی است تصمیم گرفتم تمام
توجهم را به خانواده ام معطوف کنم که بی نقص
و کامل و درست باشد، اما حال در سن
نود سالگی فهمیدم که اگر
از همان ابتدا خودم را درست کرده بودم، تا بحال به تمام این اهداف رسیده بودم ...
تـــــــــــــــــــک رو.....................نوجوونی.................
[ ]
+ نوشته شده در ساعت 1:33 صبح توسط محـــــمد
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم.
اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!"
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها)
بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم.
بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. همینطور که عینکش را به دستش میدادم، گفتم: " این بچه ها یه مشت آشغالن!"
او به من نگاهی کرد و گفت: "هی ، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند.
از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟
معلوم شد که او هم نزدیک خانهی ما زندگی می کند.
ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسهی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم ... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد.من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآمد.
دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم.
به او گفتم: "پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی، با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت..
در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک. من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد. او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند.
من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.
من مارک را دیدم ... او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند. حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند.
پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!
امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است...
بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: "هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"
او باز یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد(همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: "مرسی".
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد:
"فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید.
والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش .... اما مهمتر از همه، دوستانتان...
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم."
من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد.
به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا وسایل او را به خانه نیاورد. مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت."
من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.
[ ]
+ نوشته شده در ساعت 1:51 صبح توسط محـــــمد
خدایا در پرتگاهای زندگی موجودی لرزان
و سرکش هستم . دوست دارم خوب باشم
اما شرایط دنیا بد بودن را می طلبد دوست
دارم خوب باشم اما مدل زندگی ام بد بودن
را لازمه ی قشنگی میداند .همیشه درشرایط
خودم را مقصر نمی دانم دنیای امروز را محکوم
میکنم و ان سرکوب میکنم خدایا چرا من
می خواهم خودم را به راهی که
نیست قرار دهم و از ان به مقصدی
تاریک برسم بی توجه به سر بالایی ها
و پیچ و خم هایی که درمقابل خودنمایی میکنند .
احساس می کنم به زودی می رسم اما احساسم
اینجاست که اشتباه میکند و تاوانش افتادن در دره ای
سوزان است .
[ ]
+ نوشته شده در ساعت 7:36 عصر توسط محـــــمد
من تا الان نتونستم تو دفتر خاطراتم خاطره ی خوبی بنویسم چون همه خاطراتم شبیه به نویسندگیه تا خاطره پس این بحث رو شروع می کنم بعد نظر خودتون رو اعلام کنید .
متاسفانه ما امروزه از وقت خودمون درست استفاده نمی کنیم اگه واقعا دنبال پیشرفت هستیم باید سعی وتلاش کنیم و نزاریم وقتمون علکی هدر بره ،
به قول یکی از اساتید <متاسفانه ما زندگی بدی پیدا کردیم > فقط می خوریم و می خوابیم و به دورورمون توجهی نداریم ، ما باید برای "مدیریت زمان" از برنامه استفاده کنیم یعنی برای درس خواندن و یا دیدن تلویزیون و یا ورزش و یا ... ساعت مشخصی رو تعیین کنیم .
اگر ما در روز 3 تا لغت انگلیسی از لحاظ املایی و معنی رو بخونیم و یاد بگیریم ،در یک هفته می تونیم 21 لغت یاد بگیریم و در یک ماه می تونیم 90تا لغت یاد بگیریم و در یک سال می تونیم 1095 لغت یاد بگیریم حالا مقایسه کنید کسی که این کار را انجام دهد با منی که این کار را انجام ندادم فرق می کنم یا نه .
وقت تلف کردن سخت تر از مرگ است،چون وقت تلف کردن تو را از خدا و سرای آخرت جدا می کند ولی مرگ تو را از دنیا و اهل آن جدا می سازد.
پس سعی کنیم بیشتر وقت خودمون صرف مطالعه و یادگیری بگذرونیم .
اگه راهکاری برای مدیریت زمان و یا جلوگیری از اتلاف وقت دارید در قسمت نظرات بنویسید .
منتظرتون هستم
[ ]
+ نوشته شده در ساعت 2:50 صبح توسط محـــــمد
سلام به دوستان گل هم سنوسال های خودم...یه حرف خصوصی باهاتون دارم فقط باید بین خودمون بمونه قول قول ؟؟؟
خوب...ببینید بچه ها ما باید تو انتخاب دوست خیلی دقت کنیم.بزار واضه تر بگم اگه ما بخواهیم یک دوست خوب برای خود انتخاب کنیم....
حرف من اینجاست بهای دوست نه از زیبایی اوست نه از دارایی اوست بلکه تنها وفاداری اوست....
[ ]
+ نوشته شده در ساعت 2:44 صبح توسط محـــــمد
دوست تو آن است که در نبود تو حق دوستی را نگه داردو غریب کسی است که دوستی نداشته باشد .
پس در برابر دوستت اینگونه باش:
به هنگام قطع رابطه از طرف او ، تو برای دوستی دوباره ، پیش قدم باش.
در برابر قهر و دوریش لطف و نزدیکی و در برابر بخلش،بذل و بخشش نما به هنگام سختگیریش نرمش به خرج ده وبه هنگام جرمش قبول عذر کن.
آنچنانکه گوئی تو بنده او هستی.
هرگز دشمن دوست خود را به دوستی مگیر که با اینکار با دوستت به دشمنی برخاسته ای .
نصیحت خالصانه خود را برای برادرت مهیا ساز خواه خوشایند او باشد خواه نباشد.
خشم خود را فرو خور که من جرعه ای شیرینتر و خوش سرانجام تر و لذت بخش تر از آن ندیدم.
با کسیکه با تو به خشونت رفتار کند نرمی پیش گیر که بزودی او در برابر تو نرم خواهد شد.
با دشمن خود با فضل وکرم رفتار کن که در میان یکی از دو پیروزی شیرینترین را برگزیده ای اگر خواستی پیوند برادری و رفاقت را بگسلی جای برگشتی باقی بگذارتا اگر روزی آن دوست خواست که بازگردد و بار دیگر با تو دوست شود ، بتواند.
اگر کسی بر تو گمان نیکی برد (با عملت) گمانش را تصدیق کن.
و هیچگاه به اعتماد رفاقت و یگانگی که بین تو و برادرت هست حق او را ضایع مکن.
به نیکوکاران نزدیک شو که از آنان خوشوکه از آنان خواهی شد.
[ ]
+ نوشته شده در ساعت 2:16 صبح توسط محـــــمد